چيزي که شود چو بود کي باشد

شاعر : عطار

کي نادايم چو دايما گرددچيزي که شود چو بود کي باشد
با اين همه کار آشنا گرددگر مي‌خواهي که جان بيگانه
آن اوليتر که با عصا گردددر سايه‌ي پير شو که نابينا
تا پير تو را چو کهربا گرددکاهي شو و کوه عجب بر هم زن
هر رنج که مي‌بري هبا گرددور اين نکني که گفت عطارت
شايسته‌ي قرب پادشا گرددهر دل که ز خويشتن فنا گردد
اندر گل خويش مبتلا گرددهر گل که به رنگ دل نشد اينجا
فردا نه ز يکدگر جدا گرددامروز چو دل نشد جدا از گل
هر ذره کبوتر هوا گرددخاک تن تو شود همه ذره
از تنگي گور کي رها گرددور در گل خويشتن بماند دل
گر بزدايي بروي وا گردددل آينه‌اي است پشت او تيره
ظلمت چو رود همه ضيا گرددگل دل گردد چو پشت گردد رو
آن آينه غرق کبريا گرددهرگاه که پشت و روي يکسان شد
گرديد خداي يا خدا گرددممکن نبود که هيچ مخلوقي
کز ذات و صفات خود فنا گردداما سخن درست آن باشد
در عين يگانگي بقا گرددهرگه که فنا شود ازين هر دو
کس ما نشود ولي ز ما گرددحضرت به زبان حال مي‌گويد