اگر دردت دواي جان نگردد

شاعر : عطار

غم دشوار تو آسان نگردداگر دردت دواي جان نگردد
اگر هم درد تو درمان نگرددکه دردم را تواند ساخت درمان
که بر من درد صد چندان نگردددمي درمان يک دردم نسازي
که دايم بي سر و سامان نگرددکه يابد از سر زلف تو مويي
که همچون چرخ سرگردان نگرددکه يابد از سر کوي تو گردي
که جانش مست جاويدان نگرددکه يابد از مي عشق تو بويي
که جز در آسمان جان نگرددندانم تا چه خورشيدي است عشقت
که تا جان فاني جانان نگردددلا هرگز بقاي کل نيابي
نيابد قرب تا قربان نگردديقين مي‌دان که جان در پيش جانان
که بر تو عمر تو تاوان نگردداگر قربان نگردد نيست ممکن
اگر خورشيد تو رخشان نگرددچو خفاشي بميري چشم بسته
به گل خورشيد تو پنهان نگردداگر آدم کفي گل بود گو باش
چنان جايي کسي حيران نگردددر آن خورشيد حيران گشت عطار