هر که در باديه‌ي عشق تو سرگردان شد

شاعر : عطار

همچو من در طلبت بي سر و بي سامان شدهر که در باديه‌ي عشق تو سرگردان شد
در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شدبي سر و پاي از آنم که دلم گوي صفت
بي‌خود و بي‌خرد و بي‌خبر و حيران شدهر که از ساقي عشق تو چو من باده گرفت
در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شدسالک راه تو بي نام و نشان اوليتر
چهره‌ي مقصد و مقصود که تا پايان شددر منازل منشين خيز که آن کس بيند
دل که در سايه‌ي زلف تو چنين پنهان شدتا ابد کس ندهد نام و نشان از وي باز
لاجرم در دل من عشق تو صد چندان شدحسنت امروز همي بينم و صد چندان است
بر من امروز به اقبال غمت آسان شدشادم اي دوست که در عشق تو دشواري‌ها
مرد راه از سر اين عربده دست‌افشان شدبر سر نفس نهم پاي که در حالت رقص
ديو نفست اگر از وسوسه در فرمان شدرو که در مملکت عشق سليماني تو
کان نبد مرد که او در طلب درمان شدهمچو عطار درين درد بساز ار مردي