هر که در باديهي عشق تو سرگردان شد شاعر : عطار همچو من در طلبت بي سر و بي سامان شد هر که در باديهي عشق تو سرگردان شد در خم زلف چو چوگان تو سرگردان شد بي سر و پاي از آنم که دلم گوي صفت بيخود و بيخرد و بيخبر و حيران شد هر که از ساقي عشق تو چو من باده گرفت در ره عشق تو با نام و نشان نتوان شد سالک راه تو بي نام و نشان اوليتر چهرهي مقصد و مقصود که تا پايان شد در منازل منشين خيز که آن کس بيند دل که در سايهي زلف تو چنين پنهان شد تا ابد...