چه دانستم که اين درياي بي پايان چنين باشد

شاعر : عطار

بخارش آسمان گردد کف دريا زمين باشدچه دانستم که اين درياي بي پايان چنين باشد
وليکن گوهر دريا وراي کفر و دين باشدلب دريا همه کفر است و دريا جمله دين‌داري
تورا آن باشد و اين هم ولي نه آن نه اين باشداگر آن گوهر و دريا به هم هر دو به دست آري
يقين نبود گمان باشد گمان نبود يقين باشديقين مي‌دان که هم هر دو بود هم هيچيک نبود
نداند هيچکس اين سر مگر آن کو چنين باشددرين دريا که من هستم نه من هستم نه دريا هم
نشاني نبودت هرگز چو نفست همنشين باشداگر خواهي کزين دريا وزين گوهر نشان يابي
مباش ايمن يقين مي‌دان که نفست در کمين باشداگر صد سال روز و شب رياضت مي‌کشي دايم
کمال دل کسي داند که مردي راه‌بين باشدچو تو نفسي ز سر تا پاي کي داني کمال دل
که صاحبدل اگر زهري خورد آن انگبين باشدتو صاحب نفسي اي غافل ميان خاک خون مي خور
وگر گويد توانم کرد ابليس لعين باشدنداند کرد صاحب‌نفس کار هيچ صاحبدل
قدم در شرع محکم کن که کارت راستين باشداگر خواهي که بشناسي که کاري راستين هستت
سزاي ديده‌ي گرديده ميل آتشين باشداگر از نقطه‌ي تقوي بگردد يک دمت ديده
که اندر خاتم معني لقاي حق نگين باشدتو اي عطار محکم کن قدم در جاده‌ي معني