ز لعلت زکاتي شکر مي‌ستاند

شاعر : عطار

ز رويت براتي قمر مي‌ستاندز لعلت زکاتي شکر مي‌ستاند
به يک غمزه‌ي حيله‌گر مي‌ستاندبه يک لحظه چشمت ز عشاق صد جان
که داد از جمالت نظر مي‌ستاندسزد گر ز رشک نظر خون شود دل
کزان آب حيوان شکر مي‌ستاندخطت طوطي است آب حيوانش در بر
خطي سبزم آورد و زرد مي‌ستاندزهي ترکتازي که لوح چو سيمت
دهم در عوض جان اگر مي‌ستاندمرا نيست زر چون دهم زر وليکن
که چشمم زر بي‌خطر مي‌ستاندمرا گفت جان را خطر نيست زر ده
مخور غم که زر خشک و تر مي‌ستانداگرچه لبت خشک و چشمت تر آمد
زري کان بت سيم‌بر مي‌ستاندعيار از رخ زرد عطار دارد