هنگام صبوح آمد اي هم نفسان خيزيد

شاعر : عطار

ياران موافق را از خواب برانگيزيدهنگام صبوح آمد اي هم نفسان خيزيد
مي در فکن اي ساقي از مست نپرهيزيدياران همه مشتاقند در آرزوي يک دم
وانگه مي صافي را با درد مياميزيدجامي که تهي گردد از خون دلم پر کن
اين نفس بهيمي را از دار در آويزيدچون روح حقيقي را افتاد مي اندر سر
آن خاک به چنگ آريد بر فرق فلک ريزيدخاکي که نصيب آمد از جور فلک ما را
خون جگر خود را از ديده فرو ريزيدياران قديم ما در موسم گل رفتند
گر عين عيان خواهيد از خلق بپرهيزيدعطار گريزان است از صحبت نا اهلان