عشق تو مرا ستد ز من باز

شاعر : عطار

وافگند مرا ز جان و تن بازعشق تو مرا ستد ز من باز
مي‌نگذارد مرا به من بازتا خاص خودم گرفت کلي
نتوان آمد به خويشتن بازبگرفت مرا چنان که مويي
مي نتوان کرد از شکن بازآن جامه که از تو جان ما يافت
کز چهره‌ي ما شود کفن بازروزي ز شکن کنند بازش
در راه تو ماند مرد و زن بازکي در تو رسد کسي که جاويد
نوميد نمي‌توان شدن بازچون در تو نمي‌توان رسيدن
من بي تو دريده پيرهن بازدرد تو رسيده‌ي تمام است
چون پرده کنم ازين سخن بازچون لاف وصال تو مي‌زنم من
حسرت ماند ز من به تن بازچون مي‌دانم که روز آخر
دل مانده ز نفس راهزن بازاز قرب تو کان وطنگهم بود
او را برسان بدان وطن بازعطار از آن وطن فتاده است