در پرده‌ي زلف توست جان‌باز

شاعر : عطار

در مجمع سرکشان عالمدر پرده‌ي زلف توست جان‌باز
خون دل من بريخت چشمتچون زلف تو نيست يک سرافراز
چون خوني بود غمزه‌ي توپس گفت نهفته دار اين راز
گفتي که چو زر عزيز ماييشد سرخي غمزه‌ي تو غماز
هرچه از تو رسد به جان پذيرمزان همچو زرت نهيم در گاز
ما را به جنايتي که ما راستاين واسطه از ميان بينداز
يک لحظه تو غمگسار ما باشخود زن به زنندگان مده باز
تا کي باشم من شکستهتا نوحه‌ي تو کنيم آغاز
گر وقت آمد به يک عنايتدر باديه‌ي تو در تک و تاز
بيش است به تو نيازمنديماين خانه‌ي من ز شک بپرداز
عطار ز ديرگاه بي توچندان که تو بيش مي‌کني ناز
اي روي تو شمع پرده‌ي رازبيچاره‌ي توست، چاره‌اي ساز
بي مهر رخت برون نيايددر پرده‌ي دل غم تو دمساز
از شوق تو مي‌کند همه روزاز باطن هيچ پرده آواز
هر جا که شگرف پرده بازي استخورشيد درون پرده پرواز