دوش آمد و گفت از آن ما باش

شاعر : عطار

در بوته‌ي امتحان ما باشدوش آمد و گفت از آن ما باش
زنده به وجود جان ما باشگر خواهي بود زنده‌ي جاويد
گر وقت آمد از آن ما باشعمري است که تا از آن خويشي
نعره زن و جان فشان ما باشمردانه به کوي ما فرود آي
هم صحبت آستان ما باشگر محرم پيشگه نه‌اي تو
جوينده‌ي آشيان ما باشپريده زآشيان مايي
فاني شو و بي نشان ما باشاز ننگ وجود خود بپرهيز
در پهلوي پهلوان ما باشره نتواني به خود بريدن
در رسته‌ي کاروان ما باشتا کي خفتي که کاروان رفت
با جمله مگو زبان ما باشچون مي‌داني که جمله ماييم
تو با همه ترجمان ما باشچون اعجميند خلق جمله
مستغرق داستان ما باشتا چند ز داستان عطار