دوش آمد و گفت از آن ما باش

دوش آمد و گفت از آن ما باش شاعر : عطار در بوته‌ي امتحان ما باش دوش آمد و گفت از آن ما باش زنده به وجود جان ما باش گر خواهي بود زنده‌ي جاويد گر وقت آمد از آن ما باش...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دوش آمد و گفت از آن ما باش
دوش آمد و گفت از آن ما باش
دوش آمد و گفت از آن ما باش

شاعر : عطار

در بوته‌ي امتحان ما باشدوش آمد و گفت از آن ما باش
زنده به وجود جان ما باشگر خواهي بود زنده‌ي جاويد
گر وقت آمد از آن ما باشعمري است که تا از آن خويشي
نعره زن و جان فشان ما باشمردانه به کوي ما فرود آي
هم صحبت آستان ما باشگر محرم پيشگه نه‌اي تو
جوينده‌ي آشيان ما باشپريده زآشيان مايي
فاني شو و بي نشان ما باشاز ننگ وجود خود بپرهيز
در پهلوي پهلوان ما باشره نتواني به خود بريدن
در رسته‌ي کاروان ما باشتا کي خفتي که کاروان رفت
با جمله مگو زبان ما باشچون مي‌داني که جمله ماييم
تو با همه ترجمان ما باشچون اعجميند خلق جمله
مستغرق داستان ما باشتا چند ز داستان عطار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما