عقل کجا پي برد شيوه‌ي سوداي عشق

شاعر : عطار

باز نيابي به عقل سر معماي عشقعقل کجا پي برد شيوه‌ي سوداي عشق
چند کند قطره‌اي فهم ز درياي عشقعقل تو چون قطره‌اي است مانده ز دريا جدا
هيچ قبايي ندوخت لايق بالاي عشقخاطر خياط عقل گرچه بسي بخيه زد
راست بود آن زمان از تو تولاي عشقگر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کني
خام بود از تو خام پختن سوداي عشقور سر مويي ز تو با تو بماند به هم
جان عزيزان نگر مست تماشاي عشقعشق چو کار دل است ديده‌ي دل باز کن
گفت اگر فانيي هست تو را جاي عشقدوش درآمد به جان دمدمه‌ي عشق او
از بن و بيخش بکند قوت و غوغاي عشقجان چو قدم در نهاد تا که همي چشم زد
جاي دل و جان گرفت جمله‌ي اجزاي عشقچون اثر او نماند محو شد اجزاي او
قطره‌ي باران او درد و دريغاي عشقهست درين باديه جمله‌ي جانها چو ابر
گشت ز عطار سير، رفت به صحراي عشقتا دل عطار يافت پرتو اين آفتاب