عقل کجا پي برد شيوهي سوداي عشق شاعر : عطار باز نيابي به عقل سر معماي عشق عقل کجا پي برد شيوهي سوداي عشق چند کند قطرهاي فهم ز درياي عشق عقل تو چون قطرهاي است مانده ز دريا جدا هيچ قبايي ندوخت لايق بالاي عشق خاطر خياط عقل گرچه بسي بخيه زد راست بود آن زمان از تو تولاي عشق گر ز خود و هر دو کون پاک تبرا کني خام بود از تو خام پختن سوداي عشق ور سر مويي ز تو با تو بماند به هم جان عزيزان نگر مست تماشاي عشق عشق چو کار دل است ديدهي دل باز کن...