اي عقل گرفته از رخت فال
شاعر : عطار
بر زلف تو وقف جان ابدال | | اي عقل گرفته از رخت فال | يک شکل ز صد هزار اشکال | | از زلف تو حل نميتوان کرد | هرگه که شوم به صد زبان لال | | شرح سر زلف تو دهم من | پيران هزار ساله اطفال | | اي در ره حل و عقد عشقت | بر ريگ همي زنند دنبال | | در معرکهي تو شيرمردان | معروف هم از لب و هم از خال | | کردي ظلمات و آب حيوان | آن لطف که در تو بينم امسال | | در يوسف مصر کس نديده است | تا بو که حلوليي کند حال | | سربسته از آن بگفتم اين حرف | استغراق است و کشف احوال | | اينجا که منم حلول نبود | وقت است که جان دهم به دلال | | دل خون شد و زاد ره ندارم | ميبگشايم هزار قيفال | | از هر مژه هر زمان ز شوقت | تا در زنم آتشي به اعمال | | بگشاي به نيستيم راهي | در عشق تو ميزنم پر و بال | | مرغ تو منم که تا که هستم | وانگاه بگيريم به مثقال | | صد کوه به يک زمان ببخشي | تا خرقه درافکنم به قوال | | از خرقهي هستيم برون آر | بگريزم ازين جهان محتال | | چون برهنگان بي سر و پاي | وز فلسفيان عقل فعال | | چند از متکلمان بارد | از بهر فضوليان دخال | | هم فلسفه هم کلام بگذار | بگذار جدل براي دجال | | با عيسي روح هم نفس شو | تا باز رهي ز جاه و از مال | | در عشق گريز همچو عطار | |
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}