صورت نبندد اي صنم، بي زلف تو آرام دل

شاعر : عطار

دل فتنه شد بر زلف تو، اي فتنه‌ي ايام دلصورت نبندد اي صنم، بي زلف تو آرام دل
ديري است تا سوداي تو، بگرفت هفت اندام دلاي جان به مولاي تو، دل غرقه‌ي درياي تو
تا دل ز نامت زنده شد، پر شد دو عالم نام دلتا جان به عشقت بنده شد، زين بندگي تابنده شد
تا از شراب عشق خود، پر باده کردي جام دلجانا دلم از چشم بد، نه هوش دارد نه خرد
کي خواهد آمد حاصلم، اي فارغ از پيغام دلپيغامت آمد از دلم، کاي ماه حل کن مشکلم
کام دل من چون تويي، هرگز نيابم کام دلاز رخ مه گردون تويي، وز لب مي گلگون تويي
عطار را در هر دمي، جانا تويي آرام دلاي همگنان را همدمي، شادي من از تو غمي