صبح بر افراخت علم اي غلام

شاعر : عطار

رنجه کن از لطف قدم اي غلامصبح بر افراخت علم اي غلام
تا بنشينيم به هم اي غلامخيز که بشکفت گل و ياسمين
زانکه جهان شد چو ارم اي غلامباده خوريم و ز جهان بگذريم
ما شده در خاک دژم اي غلامبس که بريزد گل نازک ز باد
زندگيي ماند و دو دم اي غلامزين گذران عمر چه نازيم ما
چند گذاريم به غم اي غلامپس چو چنين است يقين عمر خويش
وا رهد از جور و ستم اي غلاماين همه خود بگذرد و جان و دل
باز بر آريم شکم اي غلاموقت درآمد که به پشتي تو
جام نخواهيم ز جم اي غلامآب نجوييم ز خضر اي پسر
روي نهاده به عدم اي غلامدر نگر و خلق جهان را ببين
محو شوي زود تو هم اي غلامچون همه در معرض محو آمدند
جمله جهان نيم درم اي غلامخود تو يقين دان که نيرزد ز مرگ
عمر تو چه بيش و چه کم اي غلامعاقبت الامر چو مرگ است راه
دفع کن از مي به کرم اي غلامپس غم عطار درين وقت گل