از عشق تو من به دير بنشستم

شاعر : عطار

زنار مغانه‌ي بر ميان بستماز عشق تو من به دير بنشستم
زنار چرا هميشه نپرستمچون حلقه‌ي زلف توست زناري
چون حلقه زلف توست در دستمگر دين و دلم ز دست شد شايد
در زلف تو دست تا بپيوستمدست‌آويزي نکو به دست آمد
خوردم مي عشق و توبه بشکستمچون ترسايي درست شد بر من
گويي ز هزار سالگي مستمزان مي که به جرعه‌اي که من خوردم
بسيار بر آن دريچه بنشستمدر سينه دريچه‌اي پديد آمد
من چشمه‌ي دل به بحر پيوستمصد بحر از آن دريچه پيدا شد
زان صيد که اوفتاد در شستمطاقت چو نداشتم شدم غرقه
از رسم و رسوم اين جهان رستمجانم چو ز عشق آن جهاني شد
امروز بدين صفت که من هستمباور نکنند اگر به نطق آرم
هيچم، همه‌ام، بلند و پستمنه موجودم نه نيز معدومم
تو داني و تو که من برون جستمعطار درين چنين خطرگاهي