ساقيا توبه شکستم، جرعه‌اي مي ده به دستم

شاعر : عطار

من ز مي ننگي ندارم، مي‌پرستم مي‌پرستمساقيا توبه شکستم، جرعه‌اي مي ده به دستم
ننگم است از ننگ نامان، توبه پيش بت شکستمسوختم از خوي خامان، بر شدم زين ناتمامان
با حريفان خوش نشستم، با رفيقان عهد بستمرفتم و توبه شکستم، وز همه عيبي برستم
مي فروشان را غلامم، چون کنم، چون مي‌پرستممن نه مرد ننگ و نامم، فارغ از انکار عامم
از جهان بيرون فتادم، از خودي خود برستمدين و دل بر باد دادم، رخت جان بر در نهادم
عقل را بر سر کشيدم، در صف رندان نشستمخرقه از تن برکشيدم، جام صافي در کشيدم
گوشه‌ي در باز کردم، زان ميان مردانه جستمخرقه را زنار کردم، خانه را خمار کردم
خيزم از مسجد برون کن، کز مي دوشينه مستمساقيا باده فزون کن، تا منت گويم که چون کن
بس که از باده خرابم، نيستم واقف که هستمگر چو عطارم که آبم مي‌برد از ديده خوابم