درياب که رخت برنهادم

شاعر : عطار

روي از عالم بدر نهادمدرياب که رخت برنهادم
هم پاي به آن زبر نهادمهم غصه به زير پاي بردم
اين نيز بر آن دگر نهادمنايافته وصل جان بدادم
من روي به موج در نهادمدرياي غم تو موج مي‌زد
يک گام چو بيشتر نهادمناگاه به درد غرق گشتم
از بهر تو صد خطر نهادمگفتي سفري بکن که در راه
آن روي که در سفر نهادماز خاک در تو برگرفتم
با جانب چشم تر نهادمفراشي خاک درگه تو
قسم دل بي خبر نهادمخون خوردن جاودانه بي تو
هر خشت که زير سر نهادماز خون سرشک من گلي شد
هر داغ که بر جگر نهادمجز نام تو بار بر نياورد
از هر داغي که بر نهادمدر آتش دل بتافتم گرم
بر مردمک بصر نهادمبس مهر که از خيال رويت
از بهر يکي نظر نهادمآن چندان مهر تا قيامت
کين قاعده معتبر نهادمبي او نظري فريد نگشاد