اي عشق بي نشان ز تو من بي نشان شدم

شاعر : عطار

خون دلم بخوردي و در خورد جان شدماي عشق بي نشان ز تو من بي نشان شدم
چون پرده راست گشت من اندر ميان شدمچون کرم‌پيله، عشق تنيدم به خويش بر
ديگر که بيندم چو من از خود نهان شدمديگر که داندم چو من از خود برآمدم
در خامشي و صبر چنين بي زبان شدمچون در دل آمدم آنچه زبان لال گشت از آن
من در ميان آتش عشقت چنان شدممرده چگونه بر سر دريا فتد ز قعر
عمري به سر بگشتم و با آشيان شدممرغي بدم ز عالم غيبي برآمده
بيرون ز هر دو در حرم جاودان شدمچون بر نتافت هر دو جهان بار جان من
نه توبه چون کنم که کنون کامران شدمعطار چند گويي ازين گفت توبه کن