اي عشق بي نشان ز تو من بي نشان شدم شاعر : عطار خون دلم بخوردي و در خورد جان شدم اي عشق بي نشان ز تو من بي نشان شدم چون پرده راست گشت من اندر ميان شدم چون کرمپيله، عشق تنيدم به خويش بر ديگر که بيندم چو من از خود نهان شدم ديگر که داندم چو من از خود برآمدم در خامشي و صبر چنين بي زبان شدم چون در دل آمدم آنچه زبان لال گشت از آن من در ميان آتش عشقت چنان شدم مرده چگونه بر سر دريا فتد ز قعر عمري به سر بگشتم و با آشيان شدم مرغي بدم ز عالم غيبي...