تا ز سر عشق سرگردان شدم

شاعر : عطار

غرقه‌ي درياي بي پايان شدمتا ز سر عشق سرگردان شدم
مبتلاي درد بي درمان شدمچون دلم در آتش عشق اوفتاد
من ز حيرت بي سر و سامان شدمچون سر و کار مرا سامان نماند
کز کمال حسن او حيران شدمعاشق صاحب جمالي شد دلم
بر مثال ذره سرگردان شدمتا بديدم آفتاب روي او
مدتي غمخواره‌ي هجران شدمچون نبودم مرد وصلش لاجرم
جان و دل درباختم سلطان شدممدتي رنجي کشيدم در جهان
پر زدم بسيار تا بي جان شدمهمچو مرغي نيم بسمل در فراق
در فتا شايسته‌ي جانان شدمچون به جان فاني شدم در راه او
آنچه مي‌جستم به کلي آن شدمچون بقاي خود بديدم در فنا
بي خود اندر پيرهن پنهان شدمرستم از عار خود و با يار خود
بنده‌ي او از ميان جان شدمتا که عطار اين سخن آزاد گفت