غرقهي درياي بي پايان شدم | | تا ز سر عشق سرگردان شدم |
مبتلاي درد بي درمان شدم | | چون دلم در آتش عشق اوفتاد |
من ز حيرت بي سر و سامان شدم | | چون سر و کار مرا سامان نماند |
کز کمال حسن او حيران شدم | | عاشق صاحب جمالي شد دلم |
بر مثال ذره سرگردان شدم | | تا بديدم آفتاب روي او |
مدتي غمخوارهي هجران شدم | | چون نبودم مرد وصلش لاجرم |
جان و دل درباختم سلطان شدم | | مدتي رنجي کشيدم در جهان |
پر زدم بسيار تا بي جان شدم | | همچو مرغي نيم بسمل در فراق |
در فتا شايستهي جانان شدم | | چون به جان فاني شدم در راه او |
آنچه ميجستم به کلي آن شدم | | چون بقاي خود بديدم در فنا |
بي خود اندر پيرهن پنهان شدم | | رستم از عار خود و با يار خود |
بندهي او از ميان جان شدم | | تا که عطار اين سخن آزاد گفت |