دوش از وثاق دلبري سرمست بيرون آمدم

شاعر : عطار

هيچم نبود از خود خبر تا بي خبر چون آمدمدوش از وثاق دلبري سرمست بيرون آمدم
بر چهره‌ي گلرنگ او چون لاله در خون آمدمدستم چو از نيرنگ او آمد به زير سنگ او
هر لحظه ديگر سان شدم هر دم دگرگون آمدمگاهي ز جان بي جان شدم گاهي ز دل بريان شدم
گويي نبودم پيش ازين عاشق هم اکنون آمدمدر فرقت آن نازنين گشتم همه روي زمين
تا هرچه ديدم در جهان از جمله بيرون آمدمچون نيستي اندر عيان، در نيستي گشتم نهان
رفعت رها کردم به ره از خويش بيرون آمدماز فقر رو کردم سيه عطار را کردم تبه