تا بر رخ تو نظر فکندم

شاعر : عطار

بنياد وجود برفکندمتا بر رخ تو نظر فکندم
از دست تو بال و پر فکندممرغي بودم به دست سلطان
از اشک به آب در فکندمهرچيز که داشتم تر و خشک
جان شيفته برخطر فکندمدل سوخته بر بلا نهادم
بر خاک تو تاج در فکندمتا خاک در تو تاج کردم
از ناوک تو سپر فکندمتا ناوک غمزه‌ي تو ديدم
هر روز هزار سر فکندمخود را چو قلم ز عشق خطت
بس تاب که در قمر فکندمتا من سخن رخ تو گفتم
بس سوز که در شکر فکندمتا من صفت لب تو کردم
در خرمن خشک و تر فکندمبي خوشه‌ي زلفت آتشي صعب
بي چهره‌ي تو به در فکندماز حلقه‌ي آسمان قمر را
چندان که همي نظر فکندمهمتاي تو در جهان نديدم
عمري است که سيم و زر فکندمبا چهره و با سرشک عطار