دريغا کانچه جستم آن نديدم

شاعر : عطار

نجات تن خلاص جان نديدمدريغا کانچه جستم آن نديدم
که درد خويش را درمان نديدمدلم مي‌سوزد از درد و چه سازم
نديدم هيچ سرگردان نديدمبه کار افتادگي خويش هرگز
چو خود واله چو خود حيران نديدمبگرديدم چو گردون گرد عالم
حريفي درد در ميدان نديدمشدم چون گوي سرگردان که خود را
که گشتن خويش را قربان نديدمدرين حيرت ندارم صبر و غم اينت
ولي يک ذره از پيشان نديدمدرين وادي بسي از پيش رفتم
سر يک مويي از انسان نديدمکنون از پس شدم عمري وليکن
سر و بن يافتن امکان نديدمچو راهي بي نهايت مي‌نمايد
اگر ديدم به جز گريان نديدمچو شمعي خويش را در آتش و دود
که من هرگز چنين طوفان نديدمگزيرم نيست از خوناب ديده
ز گيتي بي جگر يک نان نديدمز عالم شربتي بي خون نخوردم
که تا اندوه صد چندان نديدمنديدم در جهان يک ذره شادي
چو بر من تافت جز تاوان نديدمچه گر خورشيد عمرم بود تاوان
که من جز چاه و جز زندان نديدمحکايت چون کنم از ملک يوسف
ولي خود را سزاي آن نديدمخطا گفتم بسي ديدم نکويي
که من در خويش جز نقصان نديدمکمال ديگران بر خود چه بندم
که من در عمر خود باران نديدمصدف را آن بود بهتر که گويد
که مي‌گويد که من سلطان نديدمفقيري بايدم همدرد و همدم
سخن گفتن تورا سامان نديدمتو اي عطار چون اينجا رسيدي