نجات تن خلاص جان نديدم | | دريغا کانچه جستم آن نديدم |
که درد خويش را درمان نديدم | | دلم ميسوزد از درد و چه سازم |
نديدم هيچ سرگردان نديدم | | به کار افتادگي خويش هرگز |
چو خود واله چو خود حيران نديدم | | بگرديدم چو گردون گرد عالم |
حريفي درد در ميدان نديدم | | شدم چون گوي سرگردان که خود را |
که گشتن خويش را قربان نديدم | | درين حيرت ندارم صبر و غم اينت |
ولي يک ذره از پيشان نديدم | | درين وادي بسي از پيش رفتم |
سر يک مويي از انسان نديدم | | کنون از پس شدم عمري وليکن |
سر و بن يافتن امکان نديدم | | چو راهي بي نهايت مينمايد |
اگر ديدم به جز گريان نديدم | | چو شمعي خويش را در آتش و دود |
که من هرگز چنين طوفان نديدم | | گزيرم نيست از خوناب ديده |
ز گيتي بي جگر يک نان نديدم | | ز عالم شربتي بي خون نخوردم |
که تا اندوه صد چندان نديدم | | نديدم در جهان يک ذره شادي |
چو بر من تافت جز تاوان نديدم | | چه گر خورشيد عمرم بود تاوان |
که من جز چاه و جز زندان نديدم | | حکايت چون کنم از ملک يوسف |
ولي خود را سزاي آن نديدم | | خطا گفتم بسي ديدم نکويي |
که من در خويش جز نقصان نديدم | | کمال ديگران بر خود چه بندم |
که من در عمر خود باران نديدم | | صدف را آن بود بهتر که گويد |
که ميگويد که من سلطان نديدم | | فقيري بايدم همدرد و همدم |
سخن گفتن تورا سامان نديدم | | تو اي عطار چون اينجا رسيدي |