آن در که بسته بايد تا چند باز دارم

شاعر : عطار

کامروز وقتش آمد کان در فراز دارمآن در که بسته بايد تا چند باز دارم
گويد مگوي يعني برگ مجاز دارمبا هر که از حقيقت رمزي دمي بگويم
در جان خويش گفتم چندان که راز دارمتا لاجرم به مردي با پاره پاره جاني
در چشم من فروشد چون چشم باز دارمچون اين جهان و آن يک با صد جهان ديگر
تا اين شود چون آن يک کاري دراز دارمچيزي برفت از من و اينجا نماند چيزي
جان من است جانان، جان دلنواز دارمجاني که داشتم من، شد محو عشق جانان
اکنون چو شمع از آن دم سر زير گاز دارمني ني اگر چو شمعي اين دم زدم ز گرمي
تا چند خويشتن را در عز و ناز دارمچون عز و ناز ختم است بر تو هميشه دايم
نه صبر مي‌توانم نه کارساز دارمکارم فتاد و از من تو فارغي به غايت
من زاد اين بيابان عجز و نياز دارماز بس که بي نيازي است آنجا که حضرت توست
محمود نيستم من، خو با اياز دارمشوريده‌ي جهانم چون قربت تو جويم
ورنه کسي نبوده است البته باز دارمبازي اگر نشيند بر دوش من نگيرم
جان در ميان آتش تن در گداز دارممن شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده
چون سرنگون نه‌اي تو صد سرفراز دارملاف اي فريد کم زن زيرا که در ره او