چون من ز همه عالم ترسا بچه‌اي دارم

شاعر : عطار

دانم که ز ترسايي هرگز نبود عارمچون من ز همه عالم ترسا بچه‌اي دارم
پيوسته ميان خود بربسته به زنارمتا زلف چو زنارش ديدم به کنار مه
برخاست ز پيش دل اقرارم و انکارمتا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر
با تاب چنان زلفي من تاب نمي‌آرمهر لحظه به رغم من در زلف دهد تابي
از هر مژه طوفاني چون ابر فروبارمچون از سر هر مويش صد فتنه فرو بارد
اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارمآن رفت که مي‌آمد از دست مرا کاري
واو بر صفت شمعي هر روز کشد زارمهر شب ز فراق او چون شمع همي سوزم
بفروخت جهان بر من زيرا که خريدارمگفتم به جز از عشوه چيزي نفروشي تو
نه در ره ترسايي اهليت او دارمنه در صف درويشي شايسته‌ي آن ماهم
نه محرم محرابم نه در خور خمارمنه مرد مناجاتم نه رند خراباتم
نه منکر تحقيقم نه واقف اسرارمنه ممن توحيدم نه مشرک تقليدم
پيوسته چو کردم قز در پرده‌ي پندارماز بس که چو کرم قز بر خويش تنم پرده
کو کس که کند فارغ از زحمت عطارماز زحمت عطارم بندي است قوي در ره