ترسا بچه‌اي کشيد در کارم

شاعر : عطار

بربست به زلف خويش زنارمترسا بچه‌اي کشيد در کارم
يعني که به بندگي ده اقرارمپس حلقه‌ي زلف کرد در گوشم
هستم حبشي که داغ او دارمدر بندگيش نه هندوم بدخوي
در جمع چو شمع مي‌کشد زارمپروانه‌ي او شدم که هر ساعت
کز معجزه زنده کرد صد بارمشايد که کشد چو هست عيسي دم
من دست و ترنج پيش او دارماو يوسف عالم است در خوبي
کز عشق نهاد صاع در بارمهرگز نايم ز بار او بيرون
مانده است گرو به درد دستارمزان روز که درد عشق او خوردم
وامروز ز ساکنان خمارمدي ساکن کنج صومعه بودم
في‌الجمله نه کافرم نه دين دارمچون دانم داد شرح حال خود
يکباره ز ناکسي عطارمکو در عالم کسي که برهاند