خبرت هست که خون شد جگرم

شاعر : عطار

وز مي عشق تو چون بي خبرمخبرت هست که خون شد جگرم
چون سر زلف تو زير و زبرمزآرزوي سر زلف تو مدام
کز سر زلف تو آمد به سرمنتوان گفت به صد سال آن غم
تا که بر روي تو افتد نظرممي‌تپم روز و شب و مي‌سوزم
نتوانم که به تو در نگرمخود ز خونابه‌ي چشمم نفسي
مي‌بر آيد دل پر خون ز برمگر به روز اشک چو در مي‌بارم
به تماشاي خيال تو درمچون نبينم نظري روي تو من
غم عشق تو بخوردي جگرمگر نخوردي غم اين سوخته دل
پشت گرمي تو غمت را چه خورمچند گويي که تو خود زر داري
پشت گرمي است ز روي چو زرمدور از روي تو گر درنگري
که زري نيست به وجه دگرمروي عطار چو زر زان بشکست