خبرت هست که خون شد جگرم

خبرت هست که خون شد جگرم شاعر : عطار وز مي عشق تو چون بي خبرم خبرت هست که خون شد جگرم چون سر زلف تو زير و زبرم زآرزوي سر زلف تو مدام کز سر زلف تو آمد به سرم نتوان...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خبرت هست که خون شد جگرم
خبرت هست که خون شد جگرم
خبرت هست که خون شد جگرم

شاعر : عطار

وز مي عشق تو چون بي خبرمخبرت هست که خون شد جگرم
چون سر زلف تو زير و زبرمزآرزوي سر زلف تو مدام
کز سر زلف تو آمد به سرمنتوان گفت به صد سال آن غم
تا که بر روي تو افتد نظرممي‌تپم روز و شب و مي‌سوزم
نتوانم که به تو در نگرمخود ز خونابه‌ي چشمم نفسي
مي‌بر آيد دل پر خون ز برمگر به روز اشک چو در مي‌بارم
به تماشاي خيال تو درمچون نبينم نظري روي تو من
غم عشق تو بخوردي جگرمگر نخوردي غم اين سوخته دل
پشت گرمي تو غمت را چه خورمچند گويي که تو خود زر داري
پشت گرمي است ز روي چو زرمدور از روي تو گر درنگري
که زري نيست به وجه دگرمروي عطار چو زر زان بشکست


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط