کجايي ساقيا مي ده مدامم

شاعر : عطار

که من از جان غلامت را غلاممکجايي ساقيا مي ده مدامم
که از خون جگر پر گشت جاممميم در ده تهي دستم چه داري
که من بي روي تو خسته روانمچه مي‌خواهي ز جانم اي سمن بر
تمامم کن که رندي ناتماممچو بر جانم زدي شمشير عشقت
من مسکين ندانم تا کداممگهم زاهد همي خوانند و گه رند
چو من مردم چه مرد ننگ و ناممز ننگ من نگويد نام من کس
نخواهد بود جز آتش مقاممز من چو شمع تا يک ذره باقي است
بيا تا خوش بسوزم زانکه خامممرا جز سوختن کاري دگر نيست
دريغ افتد چنين مرغي به داممدل عطار مرغي دانه چين است