از عشق در اندرون جانم

شاعر : عطار

دردي است که مرهمي ندانماز عشق در اندرون جانم
خونابه گرفت ديدگانمبي روي کسي که کس نديد است
نه نام بماند و نه نشانماز بس که نشان از بجستم
چون صبر نماند چون توانمگويند که صبر کن وليکن
جان گير و برون بر از جهانمجانا چو تو از جهان بروني
برسان به بقاي جاودانمزين مظلم جاي خانه‌ي ديو
زنده بنمانم ار بمانمبي تو نفسي به هر دو عالم
مانند قلم به سر دوانمتا عشق تو در نوشت لوحم
تا علم يقين شود عيانمعطار به صبر تن فرو ده