گر در سر عشق رفت جانم

شاعر : عطار

شکرانه هزار جان فشانمگر در سر عشق رفت جانم
تاريک شود همه جهانمبي عشق اگر دمي برآرم
در ششدره‌ي صد امتحانمتا دور فتاده‌ام من از تو
جان تشنه‌ي شير همچنانمطفلي که ز دايه دور ماند
جان مي‌دهم اي دريغ جانملب خشک ز شوق قطره‌اي شير
گفتم مگر از رسيدگانمعمري چو قلم به سر دويدم
بگشاد به غيب ديدگانمچون روي تو شعله‌اي برآورد
دانسته‌ام از تو من خود آنممعلومم شد که هرچه عمري
اين مي‌دانم که مي ندانمگفتي که مرا بدان و بشناس
نوشيدن بحر چون توانمچون طاقت قطره‌اي ندارم
کز تو خبري دهد زبانماز تو جز ازين خبر ندارم
گم گشت همه به يک زمانمليکن دل و جان و عقل در تو
از کنه تو چون دهد نشانمعقل و دل و جان چو بي نشان گشت
آخر روزي شود عيانماز علم مرا ملال بگرفت
من طالب بود جاودانمنه نه که عيان شدست ديري است
جاويد در آن بقا بمانمهر گه که فنا شوم در آن عين
دايم به مراد دل رسانمعطار ضعيف را به‌کلي