چون ندارم سر يک موي خبر زانچه منم

شاعر : عطار

بي خبر عمر به سر مي‌برم و دم نزنمچون ندارم سر يک موي خبر زانچه منم
گر پديدار شود يک سر مو زانچه منمنا پديدار شود در بر من هر دو جهان
مگر اين مشکل از آن است که بي خويشتنممشکل اين است که از خويشتنم نيست خبر
تا به جان راه برم راه ببردم به تنمقرب سي سال ز خود خاک همي دادم باد
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پيرهنماي گل باغ دلم، پرده برانداز از روي
که به جان آمد ازين غصه تن ممتحنمچون تويي جمله چرا از تو خبر نيست مرا
که ز تو در دو جهان بوي ندارم چکنممن تو را دارم و بس، در دو جهان وين عجب است
که چنين بي دل و بي صبر ز حب الوطنمتو فکندي ز وطن دور مرا دستم گير
چه غمم بودي اگر بشنويي يک سخنمتا که هستم سخنم از تو و از شيوه‌ي توست
ور بسوزيم به شب عاشق آن سوختنمگر چو شمعم بکشي زار همه روز رواست
بي گل روي تو چون لاله بس از خون کفنمور شدم خسته و کشته کفني نيست مرا
صف کشم از مژه و آنگه صف دريا شکنمور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنمچون فريد از غم تو سوخته شد نيست عجب