چشم از پي آن دارم تا روي تو مي‌بينم

شاعر : عطار

دل را همه ميل جان با سوي تو مي‌بينمچشم از پي آن دارم تا روي تو مي‌بينم
زيرا که حيات جان باروي تو مي‌بينمتا جان بودم در تن رو از تو نگردانم
آواره ز خان و مان بر بوي تو مي‌بينمبس عاشق سرگردان از عشق تو لب برجان
زيرا که دل افتاده در کوي تو مي‌بينماز عشق تو نشکيبم گر خواني و گر راني
سرگشته و بي منزل سر کوي تو مي‌بينمهر جا که يکي بيدل از عشق تو بي حاصل
اندر خم چوگانت چون گوي تو مي‌بينمآن دل که بود سرکش گشته است اسير عشق
صد جان و دل خود را يک موي تو مي‌بينمگفتم که مگر کلي وصل تو بدانستم
کامروز به عشق اندر هندوي تو مي‌بينمعطار مگر روزي ترکيش بود درسر