بس که جان در خاک اين در سوختيم

شاعر : عطار

دل چو خون کرديم و در بر سوختيمبس که جان در خاک اين در سوختيم
در غمش هم خشک و هم تر سوختيمدر رهش با نيک و بد در ساختيم
گرچه ما هر دم قوي‌تر سوختيمسوز ما با عشق او قوت نداشت
مضطرب گشتيم و مضطر سوختيمچون بدو ره ني و بي او صبر ني
جان خود چون عود مجمر سوختيمچون ز جانان آتشي در جان فتاد
دل چو عود از طعم شکر سوختيمچون ز دلبر طعم شکر يافتيم
جان ز جانان دل ز دلبر سوختيمچون دل و جان پرده‌ي اين راه بود
مدت سي سال ديگر سوختيممدت سي سال سودا پخته‌ايم
راست چون پروانه‌يي پر سوختيمعاقبت چون شمع رويش شعله زد
تا به‌کلي پاي تا سر سوختيمپر چو سوخت آنگه درافکنديم خويش
ما سپند روي او بر سوختيمخواه گو بنماي روي و خواه نه
خرمن پندار يکسر سوختيمچون به يک چو مي‌نيرزيديم ما
اعجمي گشتيم و دفتر سوختيمچون شکست اينجا قلم عطار را