بس که جان در خاک اين در سوختيم شاعر : عطار دل چو خون کرديم و در بر سوختيم بس که جان در خاک اين در سوختيم در غمش هم خشک و هم تر سوختيم در رهش با نيک و بد در ساختيم گرچه ما هر دم قويتر سوختيم سوز ما با عشق او قوت نداشت مضطرب گشتيم و مضطر سوختيم چون بدو ره ني و بي او صبر ني جان خود چون عود مجمر سوختيم چون ز جانان آتشي در جان فتاد دل چو عود از طعم شکر سوختيم چون ز دلبر طعم شکر يافتيم جان ز جانان دل ز دلبر سوختيم چون دل و جان پردهي...