ما مرد کليسيا و زناريم

شاعر : عطار

گبري کهنيم و نام برداريمما مرد کليسيا و زناريم
شش‌پنج‌زنان کوي خماريمدريوزه گران شهر گبرانيم
با جمله‌ي زاهدان به انکاريمبا جمله‌ي مفسدان به تصديقيم
در دير مغان مغي به هنجاريمدر فسق و قمار پير و استاديم
سالوس و نفاق را خريداريمتسبيح و ردا نمي‌خريم الحق
گاهي مستيم و گاه هشياريمدر گلخن تيره سر فرو برده
گاهي عوريم و گاه عياريمواندر ره تايبان نامعلوم
در حضرت حق چه مرد اسراريمبا وسوسه‌هاي نفس شيطاني
کاندر کف نفس خود گرفتاريماندر صف دين حضور چون يابيم
اين است که دوست دوست مي‌داريماين خود همه رفت عيب ما امروز
بي او به بهشت سر فرو ناريمديري است که اوست آرزوي ما
او به داند اگر سزاواريمگر جمله‌ي ما به دوزخ اندازد
در دوزخ و در بهشت با ياريمبي يار دمي چو زنده نتوان بود
جز يار ز هرچه هست بيزاريمبي او چو نه‌ايم هرچه باداباد
فارغ ز دو کون همچو عطاريمدر راه يگانگي و مشغولي