اي صدف لعل تو حقه‌ي در يتيم

شاعر : عطار

عارض تو بي قلم خط زده بر لوح سيماي صدف لعل تو حقه‌ي در يتيم
عقل ميان بسته چست بر سر کويت مقيمروح دهن مانده باز در سر زلفت مدام
چشمه‌ي چشمم بماند غرقه‌ي در يتيمدر يتيم توام تا که درآمد به چشم
زانکه سر زلف توست بر صفت جيم و ميمزين سر زلفت که هست مملکت جم توراست
جيم در افتد به ميم، ميم درافتد به جيمچون سر زلف تو را باد پريشان کند
چند زني بيش ازين طبل به زير گليمتيره گليم توام رشته‌ي صبرم متاب
تا دل عطار ماند چون لب تو از دو نيمبرد لب لعل تو از بر عطار دل