جمله‌ي عالم همي بينم به تو

شاعر : عطار

وز تو در عالم نمي‌بينم نشانجمله‌ي عالم همي بينم به تو
جان من هم در يقين هم در گماناي ز پيدايي و پنهاني تو
جان همي داند که هستي در ميانتن همي داند که هستي بر کنار
بس هويدايي از آني بس نهانبس سخن گويي از آني بس خموش
چشم اعمي چون ندارد جاي آنکي تواند ديد نور آفتاب
عيب‌دان در بارگاه غيب‌دانما همه عيبيم چون يابد وصال
کي شوي با عاشقانش هم عنانتا نگردد جان ما از عيب پاک
کي شود شايسته‌ي آن آستانآستين نا کرده پر خون هر شبي
بنده‌ي يکتاي او شو جاودانهمچو عطار از دو کون آزاد گرد
در جمالت خيره چشم عقل و جاناي گرفته حسن تو هر دو جهان
در جهان جاني و در جاني جهانجان تن جان است و جان جان تويي
مي نگنجد در زمين و آسمانهاي و هوي عاشقانت هر سحر
کز دو کونش مي نيابد آشيانبوالعجب مرغي است جان عاشقت