جملهي عالم همي بينم به تو شاعر : عطار وز تو در عالم نميبينم نشان جملهي عالم همي بينم به تو جان من هم در يقين هم در گمان اي ز پيدايي و پنهاني تو جان همي داند که هستي در ميان تن همي داند که هستي بر کنار بس هويدايي از آني بس نهان بس سخن گويي از آني بس خموش چشم اعمي چون ندارد جاي آن کي تواند ديد نور آفتاب عيبدان در بارگاه غيبدان ما همه عيبيم چون يابد وصال کي شوي با عاشقانش هم عنان تا نگردد جان ما از عيب پاک کي شود شايستهي آن...