اي آتش سوداي تو دود از جهان انگيخته

شاعر : عطار

صد سيل خونين عشق تو از چشم جان انگيختهاي آتش سوداي تو دود از جهان انگيخته
برقع ز روي انداخته وز دل فغان انگيختهاي کار دل ناساخته ناگاه بر دل تاخته
سلطان عشقت آتشي اندر جهان انگيختهتو همچو مست سرکشي افکنده در جان مفرشي
صد حيله زين بر ساخته صد فتنه زان انگيختهگه دام زلف انداخته گه تيغ مژگان آخته
بس مرغ جان را زين هوس از آشيان انگيختهانديشه‌ي تو هر نفس بگرفته دل را پيش و پس
گرد سمند فکر خود، از آسمان انگيختهعطار اندر ذکر خود وز نکته‌هاي بکر خود