اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته

شاعر : عطار

صد يوسف گم گشته را زلفت به چاه آويختهاي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته
دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آويختهماه است روي خرمت دام است زلف پر خمت
ميزان عزت ساخته پيش سپاه آويختهفرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته
پس جمله را بر دارها از چار راه آويختهمردان ره را بارها بر لب زده مسمارها
دل بي جنايت سوخته جان بي گناه آويختهشمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته
سرهاي پيران هدي بر شاهراه آويختهاي داده در دلها ندا، تا کرده دلها جان فدا
از بهر دست آويز ما زلف سياه آويختهآن خواجه‌ي روز جزا، بر چارسوي کبريا
از بهر يک ترک ادب از سجدگاه آويختهابليس را حالي عجب در بحر حرمان خشک لب
عالم يکي قنديل دان، ز ايوان شاه آويختهعطار اين تفصيل‌دان وين قصه بي تأويل‌دان