اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته شاعر : عطار صد يوسف گم گشته را زلفت به چاه آويخته اي چشم بد را برقعي بر روي ماه آويخته دلها چو مرغ اندر غمت از دامگاه آويخته ماه است روي خرمت دام است زلف پر خمت ميزان عزت ساخته پيش سپاه آويخته فرش بقا انداخته کوس فنا بنواخته پس جمله را بر دارها از چار راه آويخته مردان ره را بارها بر لب زده مسمارها دل بي جنايت سوخته جان بي گناه آويخته شمع طرب افروخته تا راز شمع آموخته سرهاي پيران هدي بر شاهراه آويخته ...