اي که ز سوداي عشق بي سر و پا مانده‌اي

شاعر : عطار

بر سر اين راه دور خفته چرا مانده‌اياي که ز سوداي عشق بي سر و پا مانده‌اي
آه که آگه نه‌اي کز که جدا مانده‌اياي دل غافل بدانک منتظر توست دوست
زان همه چون کس نماند پس تو که را مانده‌ايجمله‌ي مردان راه، راه گرفتند پيش
جان و دل ايثار کن گر به وفا مانده‌ايهيچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو
از پي هستي خويش در چه بلا مانده‌ايخفته‌ي غفلت شدي مي‌نشناسي که تو
زانکه لقا رو نبست تا به بقا مانده‌ايهستي تو بند توس نيستيي برگزين
درد تو خواهيم ما تا تو گدا مانده‌ايدوش درآمد به جان سلطنت عشق و گفت
هيچ ممان آن خويش گر تو به ما مانده‌ايعافيت و عشق ما نيست بهم سازگار
زانکه ز هستي خويش بي سر و پا مانده‌اياي دل عطار خيز نيستيي برگزين