اي که ز سوداي عشق بي سر و پا ماندهاي شاعر : عطار بر سر اين راه دور خفته چرا ماندهاي اي که ز سوداي عشق بي سر و پا ماندهاي آه که آگه نهاي کز که جدا ماندهاي اي دل غافل بدانک منتظر توست دوست زان همه چون کس نماند پس تو که را ماندهاي جملهي مردان راه، راه گرفتند پيش جان و دل ايثار کن گر به وفا ماندهاي هيچ وفا نبودت گر بودت صبر ازو از پي هستي خويش در چه بلا ماندهاي خفتهي غفلت شدي مينشناسي که تو زانکه لقا رو نبست تا به بقا ماندهاي ...