شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي

شاعر : عطار

گشت در هر دو جهان هر ذره‌اي پروانه‌ايشعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌اي
گشتت زنجيري و در هر حلقه‌اي ديوانه‌اياي عجب هر شعله‌اي از آفتاب روي او
همچو حلقه تا ابد بر در بود بيگانه‌ايهر که با هر حلقه در دنيا نيفتاد آشنا
ورنه گردد بر تو آن هر حلقه‌اي بتخانه‌اينيک در هر حلقه او را باز مي‌بايد شناخت
زانکه نه گلشن بود پيوسته نه کاشانه‌ايدر درون چاه و زندانش بدان و انس گير
تو يقين مي‌دان که آن گنجي است در ويرانه‌اييا اگر هر دم به نوعي نيز بيني آن جمال
کي رسد دريا به تو، تو مست از پيمانه‌ايور به يک صورت فرو ريزي چو گلبرگي ز بار
هر دم از انسي نو و دردي نوش دندانه‌ايقفل عشقش کي گشايي گر کليدي نبودت
شبنمي را کي رسد از پيشگه پروانه‌ايمن چه‌گويم چون درين دريا دو عالم محو شد
در حقيقت آن سخن داني که چيست افسانه‌ايهر که خواهد داد از وصلش سر مويي خبر
گر به تو اسمي رسد واجب بود شکرانه‌اياز مسما کس نخواهد يافت هرگز شمه‌اي
تا ابد در دام ماني از براي دانه‌ايگر جزين چيزي که مي‌گويم طلب داري دمي
گر نمي‌فهمش بود باشد قوي مردانه‌ايشبنمي را فهم کي در بحر بي پايان رسد
تا کند هم چون خودش از فر خود فرزانه‌ايچون رسد آن نم بدو جاويد در پي باشدش
ده زبان تا چند خواهي بود همچون شانه‌اييک سر سوزن نديدي روي دولت اي فريد