بي تنگي دهانت جان مانده در مضيقي

شاعر : عطار

بي آتش رخ تو دل گشته چون کبابيبي تنگي دهانت جان مانده در مضيقي
ناموس شوخ چشمان آنجا نمود خوابيچون چشم نيم خوابت بيدار کرد فتنه
در خلد هيچ حوري آنجا نيافت آبيآن چشمه‌اي که لعلت سيراب شد از آنجا
تا کي بود ز زلفت در دل فتاده تابيمن تاب مي نيارم تابي ز زلف کم کن
آرام گير با من چون گنج در خرابياي گنج آفرينش دلها خراب از تو
در تو نگاه کردن در نور ماهتابيدر شش جهات عالم از هشت خلد خوشتر
من بر رخت فشانده از چشم تر گلابيخواهم که مست باشي در ماهتاب خفته
گه خورده با لب تو از جام جم شرابيگه کرده بر رخ تو از برگ گل نثاري
اين آرزوي او را هين باز ده جوابياين آرزوست اکنون عطار را ز عالم
هرگز نتافت بر کس چون رويت آفتابياي از شکنج زلفت هرجا که انقلابي
در جنب طاق چشمت نيل فلک سرابيدر پيش عکس رويت شمس و قمر خيالي